۱۳۹۵ خرداد ۲, یکشنبه

چهل و چهار

اولش انگار اتفاقی نیفتاده، دردی آشنا و دلشوره ای ناآشنا! دخترک نمی داند چرا قلبش تندتر میزند، نمی داند خوشحال است یا ناراحت. من مثل همیشه نگران میشوم. دخترک اما قند توی دلش آب می شود. من پر می شوم از دلشوره، دخترک پر از دلخوشی. آینده همیشه مرا ترسانده است. دخترک خدا خدا می کند. روزها را برای دیدن حباب کوچک در مونیتور کوچکتر دستگاه دکتر میشمرد. دکتر در حال کنکاش است و من و دخترک کنجکاو به مونیتور دستگاه خیره شده ایم: این تخمک بارور شده است، می بینی؟ شبیه یک حباب است. نگاهش می کنم و نمی دانم چرا بغض گلویم را می گیرد. دکتر می گوید:‌ این خط را می بینی؟ میبینم. خط کوچکی وسط حباب. منتظر ادامه توضیح دکترم که انگار فراموش کرده خط را. می پرسم، خوب! که چی؟ عاقل اندر سفیه نگاهم می کند:‌ خوب این بچه است دیگر! همین یک خط باریک؟! دکتر اندازه می گیرد:‌ سه میلیمتر! دخترکم سه میلیمتر شده است! می دانم دختر است. همیشه صدایی در دلم گفته که تو دختری، و باید دخترکی شاد و شوخ باشی. با بغض به مونیتور خیره شده ام. دخترک درونم از خوشی فریاد می شد. من نمی دانم بغضم از چیست اما.
اولش خبری نیست. تو آرام آرام جایت را باز می کنی، نه فقط در بدن، که در روح و جان من هم. با هر تکان بدن کوچک تو، قلب من پر می شود از خوشی، وقتی شب ها، پایت را سرسختانه از پهلوی من بیرون می کشی و بی قرار چرخ می زنی، بزرگ ترین مشکل من در دنیا می شود دانستن اینکه تو جایت راحت هست یا نه. صبح ها که با درد و از درد، که هر روز آشنا تر می شود، از خواب بیدار میشوم، تنها نگرانیم میشود اینکه مبادا به تو بد گذشته باشد. تو، با ذره ذره ریشه دواندنت در وجود من انگار نهیب می زنی که من می آیم و می شوم فردا، و من چه شادم از بودنت، از ریشه دواندنت و از ذره ذره رشد کردن و بالیدنت. تو ادامه ای دخترکم، ادامه ای تازه نفس برای این راه طولانی و نفس گیر. قول نمی دهم ساده باشد، اما اگر تنها یک وظیفه بردوش من باشد این خواهد بود که به تو لذت بردن از این راه پر پیچ و خم را بیاموزم، راهی که اگر چه آسان نیست، اما پر از ماجراست و می تواند پر از شادی باشد اگر تو شاد زیستن را بدانی. پس آسوده برای ماجراجویی آماده شو دخترکم، که راه دراز، اما دوست داشتنی ست. 

۱۳۹۴ اسفند ۸, شنبه

چهل و سه

بچه ها، معادلات زندگی را انگار به هم می زنند. مجبورت می کنند یک بار دیگر در فکر و ذهنت کنکاش کنی، درست و غلط را دوباره و چند باره تحلیل کنی و این بار متغیرهای جدیدی در تمام معادلاتت وارد کنی. صحبت از انسان جدیدی است که باید بزرگ شود، زندگی کند، ببالد و قد بکشد و وقتی تو در زیر خروارها خاک آرام می گیری، او باشد و چرخ هستی را به جلو ببرد. انسان جدیدی که باید از تو بهتر باشد، تا دنیا قدمی به جلو برود، نه گامی به عقب. 
بارها خوانده و شنیده ام که نسل ما نسل سوخته است. نسلی که باید شلوارش را در ورودی مدرسه بالا می زد که مبادا جورابش رنگی باشد. در مدرسه هایی درس می خواند که در آن رنگ حرام بود، موسیقی حرام بود، حتی لی لی کشیدن در حیاط مدرسه حرام بود. دخترک های کوچکی که با مقنعه هایی به قد تمام بالا تنه شان و مانتوهایی که باید تا می توانست بلند می بود امروز هر کدام در گوشه ای از دنیا به عقب نگاه می کنند، خودشان را با دخترک های مو بور و سرخوش کنار دستشان مقایسه می کنند ، و برای کودکی از دست رفته شان آه می کشند.  من اما این روزها مادر می شوم. مادر همه مسوولیت است. انگار نسخه تکامل یافته زن باشد. زنی که تا دیروز تمام بار مسوولیت زندگی را بر شانه هایش حمل می کرد، امروز بار نسل آینده را هم قرار است به دوش بکشد. دخترک من، می تواند موهایش را گوشی کند، روبان رنگی ببندد و بلوز و دامن فرم مدرسه اش را بپوشد و صبح به صبح به مدرسه برود. بتواند بخواند، برقصد و کودکی و نوجوانی کند بدون آنکه بداند سرزمینی هست که در آن دخترها بلند نمی خندند. دخترک من که حتما موهای مشکی و پوست سبزه خواهد داشت می تواند اینجا بماند، فارسی را با لهجه حرف بزند، خواندن و نوشتن به زبان مادریش برایش کابوس باشد و دغدغه های نوجوانیش دوست بودن با خوش تیپ ترین پسر مدرسه یا داشتن جدید ترین آلبوم فلان خواننده محبوب باشد. شاید هرگز نتواند سعدی بخواند، اخوان را نشناسد، و گوته را به حافظ ترجیح بدهد. شاید به جای در به در در خیابان انقلاب به دنبال نسخه ممنوع شده نارسیس و گلدموند گشتن، نسخه اصلش را، سانسور نشده، از مادرش هدیه بگیرد و نخواهد بخواند. شاید هرگز خیابان ۱۶ آذر را نبیند، در آن قدم نزند و نداند که این خیابان، چه روزهای سختی را به خود دیده است. دخترک من می تواند شاد و بی غم زندگی کند، اما به جای تاریخ معاصر ایران در مدرسه درباره اتحاد اروپا خواهد خواند و به جای مصدق و امیرکبیر، هلموت اشمیت و گاریبالدی را خواهد شناخت و به جای خواندن دنیای سخن، مجلات زرد اروپایی را ورق خواهد زد و از موسیقی آلمانی و انگلیسی بیشتر از شجریان و گروه مستان لذت خواهد برد. دخترک من می تواند شاد، ولی بی ریشه رشد کند، قد بکشد و زندگی کند. اما هرگز جریان روشن فکری را نخواهد شناخت، برای آنچه می خواهد نخواهد جنگید و مبارزه را نخواهد آموخت. از خودم می پرسم، کدام بهتر است، در مدرسه هایی که زیر نظر حوزه علمیه قم اداره می شود درس خواند و جنگ برای زندگی را آموخت و ریشه دواند در خاکی  که باید بیاموزی دوستش داشته باشی و برای آبادیش بجنگی، یا بزرگ شدن در سرزمینی که هزاران کیلومتر با آنجا که باید خانه باشد فاصله دارد، سرزمینی که در آن می شود شاد و آرام زندگی کرد، اما شاید هرگز نشود ریشه دواند. 

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

چهل و دو

هر چه بزرگ تر می شوم، با مفهوم ریشه آشنا تر می شوم. کوچکتر که بودم، این کلمه برایم خسته کننده بود. نمی فهمیدمش.اما شاید مفهوم ریشه را وقتی می توانیم درک کنیم که با آدم های بی ریشه رو به رو  شویم. من شخصا نمی توانم بگویم بی ریشه گی چیز خوب یا بدی است. بدون ریشه می شود با وزش هر بادی به گوشه ای رفت. تعلقی به جایی نداری که غصه ماندن را بخوری و حسرت رفتن را. به تکانی کنده می شوی و پر می زنی. از طرف دیگر، با ریشه نمی شود خیلی تکان خورد. اگر تصمیم بگیری تکان بخوری عذاب می کشی. روح و روانت دو نیمه می شود تا روزی که به ریشه هایت برگردی و به آرامش برسی. آرامش، گمشده همه آدم هایی است که از ریشه هایشان دور مانده اند. اما از طرف دیگر، برای من، فرق انسان بی ریشه و با ریشه مثل فرق میان انسان نفهم و انسان فهمیده است. آدم هایی که می فهمند عذاب می کشند و نفهم ها شاد و سرخوش از زندگی لذت می برند. اما چه کسی می تواند بگوید که نفهمی را ترجیح می دهد، چون احمق ها خوشحال ترند؟‌ 
این روزها ناگزیر به معاشرت با آدم های بی ریشه ای هستم که دوستشان ندارم. اما نمی دانم بی ریشه گی شان است که آزارم می دهد، یا به سرخوشی شان حسادت می کنم! 

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

چهل و یک

قصه عجیبی است زندگی. گاهی نگاه می کنی به عقب، به جلو، و می بینی چقدر روزهای مثل هم. نگاه می کنی و میبینی چقدر وقت هست. می شود همه کاری را سر فرصت و با صبر و حوصله انجام داد. مردم جایی که من هستم، تعطیلاتشان را از یک سال قبل برنامه ریزی می کنند، ازدواج و خانواده که جای خود. گاهی آدم هایی را میبینی که تا سال ها زندگیشان را لحظه به لحظه برنامه ریزی کرده اند، و البته ریال به ریال، و فکر می کنی چرا که نه. روزها می گذرند و البته بعد از امروز فرداست. این میان، گاهی فراموش می کنیم که ناگهان ممکن است دیر باشد برای همه چیز. از حادثه حرف نمی زنم. اینکه ناگهان کسی نگاهت کند و بگوید، سه ماه وقت داری، یا ۶ ماه، یا نمی دانم، هرقدری که بدانی بعد از آن دیگر فردایی نیست. با خودم می گویم کسی که شنونده است، چه باید بکند؟‌ منطقی باشد و بگوید فرصت کم است و کار زیاد، و برود سراغ هر چه که تا آن روز برایش وقت نداشته؟‌ یا شروع کند به جنگ برای نگه داشتن پرنده ای که بال بال می زند برای پر کشیدن و رفتن؟

۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

چهل

بچگی ها هنوز خوب یادم هست، لحظه به لحظه. مگر می شود بچگی ها را فراموش کرد؟ کوچک که بودیم، زندگی بازی بود که اگرچه بالا و پایین داشت، همیشه تنها تو برنده بودی. اشتباه ها ارزان تمام می شد و آخر کار، همیشه آغوش مادر بود و دستهایش که اشک هایت را پاک می کرد و سرت را روی پاهایش می گذاشت و موهایت را نوازش می کرد. 
بچگی ها زندگی رنگی بود. آخر هر اشتباهی، پدر بود که با مهربانی می گفت که اشکالی ندارد، مهم این است که درست را یاد گرفته باشی، اگر نه که آدم ها همه اشتباه می کنند. 
بچه گی با آدم هایی می گذشت که جز از محبت چیزی نمی دانستند و این من بودم که عشق را لحظه به لحظه می چشیدم. محبت نابی که در کودکی مثل هوا همیشه در دسترس بود دیگر هرگز در بزرگسالی مگر در کنار پدر و مادرم، قهرمانان همیشگی زندگیم، در کنار کسی پیدا نکردم. دنیای آدم بزرگ ها انگار دنیای من نیست، هرگز هم نبوده است. دنیایی که پر است از آدم های غریبه ای که ناگزیری از دیدنشان و محکوم به تظاهر به دوست داشتنشان.
وقتی زن باشی، بزرگسالی هنوز سخت تر هم می شود. کوچکتر که بودم، فکر می کردم که چرا زن ها خودشان را در بچه هایشان خلاصه می کنند. چرا محدود می شوند به موجودات کوچک و دوست داشتنی که می دانند که ماندنی نیستند، امانتند. روزی بی خبر میروند و مادر ها می مانند تنها. امروز که بزرگتر شده ام، به اجبار زندگی، فهمیده ام که بچه ها تنها راه فرار زن ها می شوند از بزرگسالی. تنها گریزشان به کودکی رنگی. زن ها  آن چه را که از داشتنش، از آن روز که بزرگ شده اند، محروم شده اند به بچه هایشان می دهند تا کودکی آن ها را مثل کودکی خودشان رنگی کنند، تا فراموش نکنند محبت بدون مرز را، عشق را. زن ها برای عشق ورزیدن زاییده می شوند. یاد می گیرند که راز زندگی آرام، سکوت است. از کودکی می آموزند، مرد موجود خودخواهی است. تمجید را دوست دارد. همیشه حق با اوست. باید در دست هایت رامش کنی. این ها را مادر به دخترش یاد می دهد. معلم اما فراموش می کند یادآوری کند که تا رام نشوی، نمی توانی رام کنی. یادش می رود بگوید در زندگی، این زن است که سنگ زیر آسیاست. سنگینی زندگی را به دوش می کشد، اما وانمود می کند که این مرد است که سکان زندگی در دستش است. زن می شود همسر، می شود مادر، می شود همکار. هر کس تکه ای برای خودش می خواهد. تا روزی که از زن و هویتش، ظاهرا، هیچ نماند. زن اما زیرکی می کند. خودش را در بچه هایش پنهان می کند تا مرد نداند، نفهمد که زن هرگز تغییر نکرده، تنها تظاهر کرده به ایده آل مرد بودن. 
گاهی فکر می کنم، محبت مادری حیله خداست برای رام کردن زن ها، که مردها را قبول کنند و به ناچار، دوست داشته باشند. هرچه باشد، بدون مرد ها نمی شود مادر شد!
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده است. روزی که هوای پرزدن، چشم هایم را بست و مرا به این گوشه دنیا کشاند، تنهای تنها، نمی دانستم چقدر به آغوش گرم مادر و دست های مهربان پدر محتاجم ...

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

سی و نه

آدم هاي بدبخت آدم هايي نيستند كه پول ندارند! از نظر من، پول به تنهايي هرگز نمي تواند معياري باشد، براي سنجش هيچ چيز. پول اما مي تواند ابزار باشد براي سنجش خيلي از معيارها. بدبختي مي تواند يكي از اين معيارها باشد. براي من، يكي از علايم بيماري مهلك بدبختي فقدان عزت نفس است. علامت ديگرش جهل است. عزت نفس بي نيازي مي آورد. چنين آدمي را نمي شود خريد، يا حداقل به اين راحتي ها نمي شود خريد. جهل اما چيز ديگري است. خودش به تنهايي مرض كاملي است. اولين علامتش هم انكار است. سندرم من هرگز اشتباه نمي كنم، هميشه ديگران احمقند و دنيا لياقت مرا ندارد از علايم ديگرش است.
رفتار آدم ها هميشه براي من جالب بوده است. اينكه در مقابل هر چيز چگونه عكس العمل نشان مي دهند. چه چيزي حس احترامشان را برمي انگيزد. از همه جالبتر برايم آدم هايي هستند كه به پول احترام مي گذارند. اين آدم ها براي من موجودات ضعيفي هستند كه امنيت و قدرت را در پول مي دانند. آدم هايي كه نمي شود برايشان احترام قايل شد.
اين روزها، از بد روزگار، سروكارم با كسي است سر خورده با تمام علايم مرض بدبختي. كسي كه در زندگي، حداقل با منطق ناكامل من، جز اشتباه هيچ نكرده. با جهل زيسته (كه مفهومش با زندگي هزار بار متفاوت است) و حالا در روز گار پيري با جهل و نخوتش تنها بار اضافه اي است براي دنياي آدم هايي كه تلاش مي كنند بدبختي پدرشان را توجيه كنند. هوس هاي هر روزه اش را با اكراه برآورده مي كنند و به نسبت پولي كه به حسابش مي ريزند از او احترام مي خرند.
كسي كه من، به ناچار، مي شناسمش، در دنياي خياليش خود را پادشاه ميبيند. در اوج حماقت خود را فهميده و روشنفكر ميداند. نخوت را غرور و ترحم را توجه ترجمه مي كند.
هر بار كه مي بينمش، با خودم فكر مي كنم، چه چيز مي تواند آدم ها را چنين بدبخت كند؟ جهل ارثي است يا اكتسابي؟ مي ترسم از اين كه روزي انقدر جاهل باشم كه اين را نفهمم. اين آدم، همه وجود دخترك كوچك درون من را پر از ترس مي كند، ترس از آينده. ترس از شبيه او بودن. ترس از ذاتا محتاج بودن، وقتي مي شود بي نياز بود. ترس از طفيلي بودن، سربار بودن، بيهوده بودن. در يك كلام ترس از بدبخت بودن. اين آدم و دنيايي كه به ناچار من را در كنار او قرار داده، من را مي ترساند!

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

سی و هشت

شاید هیچ موضوعی در دنیا به اندازه ٬عشق٬ ‍پرطرفدار نبوده است. موضوع عمده شاهکارهای ادبی، ترانه های پرطرفدار، نقاشی و به طور عام آثار هنری همین عشق است. کوچکتر که بودم، تصویر زیبا و دخترانه ای از عشق داشتم. بگذریم از این که آن جا که من قد کشیدم و بزرگ شدم، دوست داشتن گناه نابخشودنی بود. مادرم از هر فرصتی برای روایت حکایتی از واهی بودن عشق استفاده می کرد. نوجوانی من پر بود از قصه دخترانی که برای خام شدن و دل به عشق مرد بی لیاقتی سپردن تمام عمر در بدبختی زندگی کرده بودند. من اما عشق را از کتاب ها آموخته بودم. آدم هایی که عاشق می شدند و برای عشق تحقیر می شدند، زندانی می شدند، و حتی گاهی می مردند. جمله های عاشقانه کتاب ها رویای دخترانه مرا شکل می دادند. مرد ایده آل من تصویری نداشت، اما می دانستم اگر ببینمش می شناسمش. این را توی کتاب ها نوشته بودند. رویای عاشقانه من محو بود. هر چه بود او بود که باید مرا می جست، و پیدا می کرد. حتی توی کتاب ها، ‍دختر زیبای شاه منتظر می نشیند تا سواری با اسب سفید پیدایش کند. از آن به بعد است که تا آخر عمر با خوشحالی با هم زندگی می کنند. همه قصه ها آن جا که دو عاشق به هم می رسند تمام می شود. 
این روزها اما به دنبال تصویری از آنچه می خواهم باشد می گردم. سال ها گذشت (و شاید خیلی دیر) تا بفمم که برای رسیدن، هدف لازم است. نمی شود ندانی به کجا می خواهی بروی و به رسیدن فکر کنی. این است که از خودم می پرسم عشق چیست. به دنبال ایده آل می گردم. گاهی، بعد از تلخی و بدخلقی و شکایت از زمین و زمان، با این سوال سر جایم میخکوب می شوم: «چه کنم که همان باشم که می خواهی؟» و می بینم که نمی دانم چه می خواهم. تنها می دانم که چه نمی خواهم. گاهی م‍ثل کتاب ها، با خودم فکر می کنم، به درونت نگاه کن. بعد از خودم می پرسم، به دنبال چه بگردم؟‌و می بینم که جوابش را نمی دانم. ندانستن، درد این روزهای من شده است.
گاهی به اطراف نگاه می کنم. به دنبال کسی که دیگر جوینده نیست. یافته است و به همان «خوشبخت برای همیشه» رسیده است. نگاه می کنم ببینم آن چه او دارد من می خواهم داشته باشم، و پیدا نمی کنم چنین کسی را. برق عشق را در چشم کمتر کسی دیده ام. شاید برای همین باشد که زن ها، اولین عشق واقعی را در بچه هایشان پیدا می کنند. شاید همین باشد که خیلی از زن ها، هرگز به معنی درست کلمه عاشق نمی شوند.

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

سی و هفت

کوچکتر که بودم، یا شاید بهتر است بگویم جوانتر، هدف بزرگ زندگیم این بود که بودن من با بودن هزار هزار آدمی که به دنیا می آیند، زندگی می کنند، میمیرند و فراموش می شوند تفاوت داشته باشد. می خواستم ردپایی بماند از من، بیایم، زندگی کنم، بروم، اما فراموش نشوم. سالها که گذشت، اما، هدف بزرگ من هم مثل خودم توی هزارتوی زندگی گم شد. فراموش کردم سال های عمر را که بدون اجازه از جلوی چشمانم رژه می رفتند. به آدم های دور و برم نگاه کردم، آدم هایی که شاید هرگز در سودای تفاوت داشتن نبوده اند. نداشته هایم را با داشته های آنها مقایسه کردم. شروع کردم به ‍پیدا کردن آنچه همه داشتند و من نه، بدون فکر کردن به آن چه از سالها پیش در جستجویش بوده ام: تفاوت! 
این روزها ذهنم آرام تر است، دغدغه هایم کمتر. روحم اما آرام تر نیست. گمشده ای دارد که پیدایش نکرده، آرزویی که برآورده نشده. می ترسد از توی هزارتوی روزمرگی گم شدن و دوباره فراموش کردن. می ترسد از م‍‍ثل همه شدن، از در راه فراموشی قدم برداشتن و گم شدن. این روزها نقطه عطفی است برای کسی که می خواهد مثل کسی نباشد، مثل خودش باشد.  

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

سی و شش

"I had a terrible nightmare the other day. I was having an awful dream that I was thirty-two, then I woke up and I was twenty-three, relieved, and then I woke up for real and I was thirty-two."

Celine in "Before sunset"

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

سی و پنج

گذشته، مفهوم واضحی دارد. لحظه ای که دیگر نیست. لحظه ای که دیگر تکرار نمی شود. آنچه در گذشته اتفاق افتاده می شود تاریخ. تاریخ اما چیز غریبی است. اگر فراموش شود، گویی لحظه گذشته هرگز نبوده، انگار آدمی در آن لحظه هرگز نزیسته. آنچه در تاریخ اتفاق میفتد، سند بودن آدم هایی است که در آن لحظه زنده بوده اند، نفس می کشیده اند، فکر می کرده اند، احساس می کرده اند. از تاریخ اما باید بشود گذشت. تاریخ راه را نشان می دهد، راهی که در لحظه باید پیمود برای رسیدن به مقصدی که آینده است. تاریخ آینده نیست، دیروز است. نمی شود در دیروز ماند و به امروز نرسید، نباید. اگر چه درس دیروز را می شود به خاطر داشت، فراموش نکرد. آنچه تاریخ را غریب می کند گذشتن از چیزی است که نباید فراموش شود. بگذریم که گذشتن و فراموش کردن هم خود قصه دیگری است. نمی شود اسیر تاریخ شد. بنده گذشته ماند و راه را فراموش کرد. از طرفی مگر می شود فراموش نکرد و اسیر نماند؟