اولش انگار اتفاقی نیفتاده، دردی آشنا و دلشوره ای ناآشنا! دخترک نمی داند چرا قلبش تندتر میزند، نمی داند خوشحال است یا ناراحت. من مثل همیشه نگران میشوم. دخترک اما قند توی دلش آب می شود. من پر می شوم از دلشوره، دخترک پر از دلخوشی. آینده همیشه مرا ترسانده است. دخترک خدا خدا می کند. روزها را برای دیدن حباب کوچک در مونیتور کوچکتر دستگاه دکتر میشمرد. دکتر در حال کنکاش است و من و دخترک کنجکاو به مونیتور دستگاه خیره شده ایم: این تخمک بارور شده است، می بینی؟ شبیه یک حباب است. نگاهش می کنم و نمی دانم چرا بغض گلویم را می گیرد. دکتر می گوید: این خط را می بینی؟ میبینم. خط کوچکی وسط حباب. منتظر ادامه توضیح دکترم که انگار فراموش کرده خط را. می پرسم، خوب! که چی؟ عاقل اندر سفیه نگاهم می کند: خوب این بچه است دیگر! همین یک خط باریک؟! دکتر اندازه می گیرد: سه میلیمتر! دخترکم سه میلیمتر شده است! می دانم دختر است. همیشه صدایی در دلم گفته که تو دختری، و باید دخترکی شاد و شوخ باشی. با بغض به مونیتور خیره شده ام. دخترک درونم از خوشی فریاد می شد. من نمی دانم بغضم از چیست اما.
اولش خبری نیست. تو آرام آرام جایت را باز می کنی، نه فقط در بدن، که در روح و جان من هم. با هر تکان بدن کوچک تو، قلب من پر می شود از خوشی، وقتی شب ها، پایت را سرسختانه از پهلوی من بیرون می کشی و بی قرار چرخ می زنی، بزرگ ترین مشکل من در دنیا می شود دانستن اینکه تو جایت راحت هست یا نه. صبح ها که با درد و از درد، که هر روز آشنا تر می شود، از خواب بیدار میشوم، تنها نگرانیم میشود اینکه مبادا به تو بد گذشته باشد. تو، با ذره ذره ریشه دواندنت در وجود من انگار نهیب می زنی که من می آیم و می شوم فردا، و من چه شادم از بودنت، از ریشه دواندنت و از ذره ذره رشد کردن و بالیدنت. تو ادامه ای دخترکم، ادامه ای تازه نفس برای این راه طولانی و نفس گیر. قول نمی دهم ساده باشد، اما اگر تنها یک وظیفه بردوش من باشد این خواهد بود که به تو لذت بردن از این راه پر پیچ و خم را بیاموزم، راهی که اگر چه آسان نیست، اما پر از ماجراست و می تواند پر از شادی باشد اگر تو شاد زیستن را بدانی. پس آسوده برای ماجراجویی آماده شو دخترکم، که راه دراز، اما دوست داشتنی ست.